ویلچر

 

 با سلام و احترام

ویلچر

در یکی از روزهای پاییزی انسان مثل همیشه سرش بالا بود و چشمهایش پایین و از شکوه پاییز لذت می برد قدم به محوطه ای تکراری گذاشت که هر روز در آن رفت و آمد می کرد، کمی آن طرف تر صحنه ای عجیب توجهش را جلب کرد چشمان گم شده پسرکی را دید که دزدانه دنبالش می کرد احساس کرد که آن چشمها چقدر شبیه گم شده اش هستند چشمهایش را بالا گرفت دید که تمام آن محوطه تکراری پر شده است از آدمهایی که فکرشان را سوار دو چرخ کرده بودند و با دست و پاهایی که حسرتی عظیم در شیارهایشان بود به هر کجا که می خواستند می بردند.

حیدر علی 

خودش را در آغوش آهن هایی ها کرده بود که هیچ امیدی به دل بستن آنها نبود.خودش می دانست که اگر به آنها دل نبندد نمی تواند نفس بکشد .خودش را با اشتیاق به بالای نوک آخرین سکوی آهن رساند و به محوطه ای بزرگ خیره شد.دان ش    ک    د ه دبیات و علوم انسانی آنجا چه می گذرد؟ به سختی خواندن و نوشتن می دانست آهی کشید و به فکر فرو رفت که چگونه عشق به پرواز را که در میان خروارها آهن مدفون کرد آنگاه که اسباب بازیهای چوبی و پلاستیکی را میان آتش انداخت که اسباب بازی آتشی شوند و با آن گرم شود حال فقط چشمهایش می دید بدون اینکه بفهمد.